شعر

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

...........................................................

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


تقدیم به زنده یاد پدرم

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی از آن کوچه گذر هم

 

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

کنار مزار من نایست و گریه نکن 
من آن جا نیستم 
من نمی خوابم 
من هزاران بادی هستم که می وزند 
من درخشش الماسگونه ی برفم 
من نور خورشید بر روی دانه ی رسیده ام 
من باران پائیزی ام 
وقتی در سکوت صبحدم از خواب برمی خیزی 
من شتاب شور انگیر تندروی پرندگان هستم 
که دایره وار در آسمان پرواز می کنند 
من ستارگانی هستم که در شب می درخشند 
کنار مزار من نایست و گریه نکن 
من آن جا نیستم 
من نمی خوابم .


خواب یک مرد

راحت بخواب ای مرد//سختی تمام شد//دغدغه خاک شد//مرد آب شد//دوبار دیدمت//ولی ای کاش صد هزار بار دیده بودمت//یعنی میتوان دوباره چون تویی پیدا کرد//اگر دیدمت اینبار//قول میدهم//جسمم را به تو//هدیه کنم//تا آب پاشی کنم روح ام را//و به دنیا سلام کنم///آدم برفی//


گرگهای ناشناس

با بدترین شرایط ممکن

و با بدترین امکانات

آمده ام حرفم را بزنم

مهم نیست زخم معده و اعصاب خط خطی

هیچ کدام مهم نیست

شرایط وخیم روحی و حالم مهم نیست

آتش گرفتن آدم هایی مهم هست

که با پول های کلان و باج خوری و باج دهی

کارشان به سنگ های تیز میخورد

و مسئله ی مهم همین هست

حق با تمام غریبی و حق جو با تمام مشکلات

خدا را دارد

/آدم برفی/


اطرافم گرگ زیادست!!!

آنقدر خورده اند که دارند بالا می آورند

ولی حالشان خراب است

ولی رویشان سیاه است

خیلی مثل خودشان دوستشان دارند

ولی دل هایشان سیاه است

بدبیاری میاورند چون کارشان خراب است

شیطان هم دست از سرشان برداشته است

بگذار تا دست روزگار ادبشان کند

آدم برفی