سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان بلند-خاطرات یک عشق گمشده

بنام خداوند بخشنده و مهربان

کنار پنجره ایستاده و بیرون را تماشا میکند..
هوای اتاق دم دارد.باد پنکه هم کمکی نمی کند
 و کولر آب سوزی که هوا را شرجی تر میکند.
پسرکی کنار اتاق نشسته و با چند تکه اسباب بازی پلاستیکی
 باغ وحشی را درست کرده
 است.
از کنار پنجره فاصله می گیرد و دفتری با قفل کوچکی را از کشوی چوبی طبقه سوم
 بر می دارد و با کلیدی کوچکتر از قفل ریز رمز گشایی می کند.
صفحات سیاه و قرمز شده ای را با نک انگشتانش نوازش میدهد
 آنقدر با حوصله این کار را میکند که در هر رد شدن از یک سیاهی تا قرمزی
 مثل گذر از سطر سطر و واژه واژه کلمات را قطار وار در ذهنش بازخوانی می کند
و خودکار را کوک میکند تا رنگی کند تمام سفیدی را و اینبار با رنگ مشکی.
پسرک اسب پلاستیکی اش را به جان گاو قهوه ای اش انداخته و مدام 
دستش را بالا و پایین میکند تا گاو را هی بزند و هی بزند آنقدر که دستش را مالش
 میدهد و هر دویشان را به زمین می اندازد.زنی در آشپزخانه مدام آش هم میزند
 و زیر شعله ای که کم می شود و کتابی که گشوده میشود..
یک دست کتاب دارد و با یک دست دیگر مدام پایش را ورز میدهد..
آنقدر که صدایش در می آید و می گوید امان از این پا درد که امو نمو بریده 
و دوباره مشغول میشود.دختر همچنان مشغول است و می نویسد
 از اینکه هنوز فکر می کند محسن نامی عاشقش هست 
و هیچوقت حرف دیگران را باور نکرده است که گفته اند
 او را با یکی از همکلاسی هایش در پارک محل..یکی از بچه ها دیده که 
مشغول گپ زدن بوده اند.هنوز خودش را می بیند و محسنی که مثل همیشه لالایی
 دوستت دارم را برایش زمزمه میکند و ساعت هایی که بی معنی میشوند
 و گذر از همه ی اینها تا این صفحه که دوباره دلم می خواهد وقتی 
به گوشی اش زنگ میزنم صدای خودش را بشنوم  نه پیغام همیشگی 
و تکراری را.هنوز دلش میخواهد مثل صفحه ی سوم گوشی 
در رختخواب محسن آرام و قرار نداشته باشد و منتظر خاموشی
 خانه و پچ پچ های یواشکی و گریه های صفحه ی پنجم و دوری و سفر و دلنگرانی های
 شبانه ای که سمفونی بی تابی را نا منظم برایش تداعی میکنند.
پسرک کنار اتاق خوابش برده و باغ وحش بی جانش 
که بعد از جنگ کوتاهی آرام گرفته است.
و مادری که تسبیح بدست شمارش صلوات را مرتب با بالا و پایین کردن
 دانه ها زیاد میکندو زیادتر..و زیر لب زمزمه میکند.

از زیر زمین تا دم پله ها را به سرعت طی میکند
 و دیوار ترک خورده ای که خط باریکی را برایش درست کرده را منحنی و ضربدری
 به بالا میرود و از روی آلوچه ها و ظرف پلاستیکی عبور میکند.
پدر خانواده هم از راه میرسد کلید را در قفل میچرخاند و به آرامی وارد خانه میشود.
.یک دستش هندوانه است و دست دیگرش پلاستیک مشکی رنگ گره خورده.
زن با شنیدن صدای در به سختی از جایش بلند میشود و به سمت در حرکت می کند. 
مرد پشت در ایستاده و درختای حیاط را برانداز میکند تا زن پلاستیک ها را بگیرد
 و هندوانه را بر انداز کند.و خسته نباشیدی که نفس عمیق مرد را به همراه آن
 حواله  میدهد و خیالش آسوده میشود که خستگی اش را اینگونه به در کرده.
از کنار خط باریک دیگری خود را عبور میدهد..و از فرصت حرف زدن زن و شوهری 
که دم در را بهانه ای برای نیامدن به حال و پذیرایی و آشپزخانه و سرد شدن حرفهایشان کرده اند استفاده میکند.انگار که وقت کم آورده و تایمر شروع به کنتور انداختن کرده است و زمان در حال کند شدن است.و دمی باریک که تکان میخورد و مسیر باریکی را که می پیماید تا به آشپزخانه برسد.دختر با شنیدن صدای پدر دفتر را مهر و موم کرده و در طبقه ی همیشگی قرارش میدهد تا روز بعد با کمی تغییر همان روز مرگیها و دلتنگی هایش را نقاشی کند.کتری هم کم کم آب داخلش را بازی میدهد و قلقلک آرامی که باعث بالا و پایین شدن در آن میشود.کنار یخچال آرام می گیرد و گاز را به یک چشم بر هم زدن کج و کوله پایین و بالا میکند و کتری را که مسیر آخرش هست را می پیماید تا دست و پایش آرام بگیرد و به ته آن برود و بالا و پایین بشود.
زن بعد از کلی حرف زدن با شوهرش وایی میکند و می گوید 
که آشم سوخت و برای اینکه ته نگیرد با عجله آب کتری را خالی می کند 
در آش در حال ته گرفتن.دیگه خبری از آن همه جست و خیز کردنش نیست
 و حل شدن در آشی که میخواست خراب بشود و افطاری
 که حالا با همان آش دوباره قراره که به سحر بشود.
مادر بچه اش را بیدار میکند و به پدر می گوید که
 پسرش روزه کله گنجشکی گرفته است.و دختر که آب را با فشار باز میکند
 و دستش را پر می کند و صورتش را خیس. و سفره ای که وسط اتاق پهن میشود.
مادر می گوید که آش خوب در نیامده و باشه برای 
سحر و ظرف برنج و قیمه را داغ میکند.
دختر ظرف پنیر و سبزی را سر سفره میبرد و پسر که در حال 
مالیدن چشمهایش است.همگی سر سفره مینشینند و افطار میکنند.
بعد از افطاری هر کسی به سمت کار خود میرود ..پسرک سگایش را روشن میکند
 و پدر روزنامه بدست میشود و مادر هم تلفن بدست.
دختر به اتاقش میرود و در را می بندد و از کشوی همیشگی دفترش را بر می دارد
 و رمز گشایی..مثل اینکه حوس کرده از صفحه ی اول دوباره خاطراتش را مرور کند.
امروز دوشنبه 17آبان ماه سال 1385
دوباره اومده بود دم در دبیرستان پشت درخت نیمه پنهان ایستاده بود و منو نگاه میکرد امروز سومین باری است که میاد و به من خیره میشه.منم انگاری که نمی بینمش راه خودم رو می گیرمو میرم.یواش یواش دنبالم میکنه نمی دونم ولی  حس خوبی بهش ندارم به گمونم از این پسرای الاف و بیکاره که هر روز به یکی گیر میدن و وقتی با کم محلی دختر روبرو میشن میرن سراغ یکی دیگه.میخوام اگه دوباره اومد به مشتی قربان بگم تا حالشو بگیره آی چه دیدنی میشه وقتی جلوی همه مشتی کاکولش رو بگیره و سوسکش کنه.
می خوام اسمش رو بزارم مو قشنگ آخه یکجوری موهاشو درست میکنه که فقط  خودش مدلشو میدونه و هیچکی نمی فهمه که مگه آدم اینقدر خلاق هم میتونه باشه که 
 مد جدیدی رو خودش من در آوردی درست کنه واقعا که خنده دار قیافش.
به سرعت میام خودمو به کنار خیابون می رسونم و با اولین تاکسی از دستش در میرم وای چقد میخندم وقتی قیافشو که ضایع شده جلوی چشمام
مجسم میکنم با لب های نیم حلال شده و دستی که محکم حتما پاشو نوازش میده.
امروز مامان وقت دندانپزشکی داشت وقتی اومد دلم واسش سوخت لپش باد کرده بود..چرک دندونش حسابی کار دستش داده اصلا حوصله نداشت منم کاراشو انجام داده
بودم و غذا درست کردم وقتی دید خوشحال شد اومد بخنده ولی چشماش ریز شدن و یک آخ یواش.. ولی با تکان دادن سرش کارمو تایید کرد.
سه شنبه-18آبان سال 1385
دوباره سر کله اش پیدا شد مثل همیشه پشت همون درخت دزدکی نگام میکرد.منم زیر چشمی یکجوری که جلب توجه 
نکنه می پائیدمش موهاشو ژل زده بود و اون شلوار همیشگی هم پاش نبود.یک لی نو انگاری که همین الان چسب های
تبلیغی دور ورش رو کنده باشن و تی شرت سفید ..حسابی به خودش رسیده بود.گاهی دست میکشید به موهاش و دستش رو به درخت تکیه می داد.
به آرومی به راه افتادم به کوچه اول که رسیدم موقعیتی پیش اومد تا بتونم پشت سرمو یک نگاهی بندازم داشت میومد منتها ایندفه تندتر انگار که دوست نداشت غافلگیر بشه
و منم سریع سوار ماشین بشم و برم ولی انگاری منم دلم نمی خواست مثل همیشه سریع برم کنار خیابون و سوار تاکسی بشم.همینجوری برای خودم راه میرفتم که 
دیدم قدم هاشو تند کرد و خودش رو به من رسوند یکمی که نزدیک شد گفتم چیه دنبالم برای چی میکنی چکار داری مزاحم نشو.اونم گفت که قصدش مزاحمت نیست.
گفتم پس چیه هواخوری یا سرکاری.گفت هیچکدومش میخواست بگه ولی دقیقا نمی دونستم همونی که تو ذهن من بود رو می خواست بگه یا یه چیز دیگه.هیچی نگفت
ایستاد و با تند تر کردن قدم هایم دیدم اونم به راه افتاد و دوباره خودش رو به من رسوند پیرمردی که از کنارمون رد میشد آروم گفت دوره زمونه عوض شده حالا دخترا
به پسرا گیر میدن حسابی خندیدم آخه اونجوری که من وایستاده بودم و اون چشماشو به آسفالت دوخته بود هر کی میدید میگفت حتما دختره متلکی انداخته که پسره اینجوری 
رفته تو خودش و لابد صدر صد هم خجالت کشیده و سر به زیر شده.قدم هاشو آروم آروم بر میداشت به من که رسید سرشو بالا گرفت و چشم دوخت تو چشمام  و گفت که دوست 
نداره مزاحم من بشه و از اینکه دوست داره تا میتونه منو نگاه کنه ..یکمی خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم خیلی سخت بود آخه مگر من مونالیزا هستم که اون دوست داره
یکسره به من خیره بشه شایدم چهره ام مثل یک مجسمه ی تراش خورده ی زیباست.گفت دوست داره با من بره یکجای دنج  تا با همدیگه کمی صحبت کنیم به اینجاش که رسید نازو
زیاد کردمو گفتم اولا که وقت ندارم و دوما که درست نمی شناسمش و به آدم های بیگانه هم اطمینان ندارم.گفت بخدا قصدم بد نیست و از اینجور حرفا یکدفه ناخدا گاه دویدم و سوار
تاکسی شدم و گفتم شاید فردا اومدم.خونه اصلا کسی به من توجه نمیکنه یکجوری از این همه توجه شارژشده بودم الانم که دارم اینارو مینویسم مادرم مدام میگه که بیا و ظرفارو بشور
نمی دونم فردا چی پیش میاد اصلا خواب به چشمام نمیره تا خود فردا باید فکر کنم.. باید بدونم چی بهش بگم خدایا کمکم کن.
چهارشنبه-19آبان سال 1385
هیچی از درس دادن خانم معلم حالیم نمیشد انگاری که ذهنم خشک شده بود
 مدام به زنگ آخر فکر میکردم و روبرو شدن با اون.
وقتی خانم صدام زد که برم پای تخته موقعی متوجه
شدم که بچه ها داشتن بهم می خندیدن حسابی ضایع شده بودم
 انگاری توی دنیای دیگه بودم از ساعت جلوتر زمان رو در هم شکسته بودم با اینکه ساعت ها دیر میگذشتند ولی مدام ساعت 
قرار یعنی رفتن به خونه تو ذهنم بود از طرفی نمی دونستم به مادرم باید چی بگم و از طرفی هم به این پسره و خجالت کشیدن از معلم.بالاخره زمان هم با من همراهی کرد و از مدرسه اومدم
بیرون به اولین جایی که نگاه کردم همون درخت کنار تعمیرگاه بود همونجایی که همیشه می ایستاد و به من خیره میشد ولی ایندفه خبری از پنهان شدن پشت درخت نبود .دور و نزدیک
همجارو نگاه کردم کلافه شده بودم و سرگردون آروم قدم هایم رو می شمردم با خودم گفتم تا بیست بشمرم حتما پیداش میشه به شماره آخر که رسیدم یک نفر منو صدا زد برگشتم چشمامو بازو بسته کردم
نبود یعنی اونی که باید باشه نبود حسابی کفری شده بودم پیرزنه چشم دوخته بود به من و میگفت بیا کمکم کن این چندتا پلاستیک رو برام بیار عصبانی بودم دلش رو شکستم
گفتم نوکر اولیت خال نداشت که پیرزن بیچاره هم کم نیاوردو دو سه تا گوجه فرنگی رو که به من نشانه رفته بود رو زد به یک زن بیچاره دیگه بنده خدا زنه حسابی شوکه شده بود
و منم عصبانی با خودم میگفتم مگر اون پسره رو نیینم با همین دستام خفش میکنم.یکجورایی برای فرار از دست این همه خرابکاری که پیش اومده بود دوباره به کنار خیابون اومدم که ایندفه
بجای تاکسی یک پراید سفید رنگ جلوی پام ترمز زد فکر کردم یک مزاحم دیگه ست که دیدم خودشه زول زده بود تو چشمام نمی دونم چی شد انگاری که با چشماش منو طلسم کرده بود و باز بدتر از اون
نمی دونم چرا سوار شدم اونم بدون هیچی گفتن یا ناز کردن اضافی نشستم عقب گفت بیا جلو بشین تو خودم بودم جوابش رو ندادم.
گفت اسمش محسنه و ازم خواست اسمم رو بهش بگم گفتم فکر کن سارا.
گفت یعنی اسمت این نیست دیگه..گفتم..چه فرقی واست میکنه مثلا و بعد گفتم حالا اسم تو باشه شعبون یا نمی دونم صابر.
که گفت فرقش اینه که من محسنم.
دیدم نه حرفش حرف حساب که گفتم خب اسم من نازنین یعنی تو خونه میگن نازنین ولی تو شناسنامه ساناز.. و کلی به این بی ربط بودن صدا کردنم خندیدم البته بازم تو دلم و خودمو کنترل کردم.
زد یک کناری و گفت که بریم کافی شاپ که گفتم فقط باید زود برگردم و باهاش رفتم .
اسم با حالی به نظرم داشت ((سیب))یک جای دنج و خلوت و البته نیمه تاریک سر هر میزم یک شمع روشن گذاشته بودن اولش یاد قبرستون افتادم.آخه فضای اونجا و اون شمع ها و بدتر
از همه کافی من عجیب و غریبی که داشت..با اون موهای بلند فر خوردش و اون سبیل باریک پشت لبش بیشتر میخورد یک قبرستون باشه که حسابی رمانتیک شده باشه و قبر کن هم به امواتش بگه
که ببخشید کدوم قبررو میل دارید و اونا هم بگند شماره ی سه و البته با دو فنجان قهوه و یکی با شکر زیاد و یکی با شکر کم.
رفتیم نشستیم میز شماره 5 اولش هیچی نگفت یعنی خیره شده بود به شمع نیمه سوخته ای که کم کم داشت به تهش میرسید و پس داده هاش که مثل یک تپه سفید شده
داشتن اونو میخوردن و اونم کمک میکرد به بیشتر آب شدنشو جمع شدن پاره های جونش که البته اگه شمع جون داشته باشه.
نمی دونم چرا منو ساناز صدا زد با این که گفته بودم که اسم تو شناسنامه من اینه..ولی خب این انتخاب اون بود که چی منو صدابزنه.یک نیم نگاهی بهش انداختم
و گفتم بگو.کلی از چشمام و نگاه کردنام برام تعریف کرد که حسابی کیفورم کرد و باز بند کرد به صدا مو آرامش نمی دونم موجود در لحن کلام های من که وقتی یک جمله
میشن چجوری میتونن روح هر کسی رو به تسخیر در بیارن واقعا تا به حال خودم به این مسئله دقت نکرده بودم که چگونه میتونه این همه در من رازهای نهفته ای رو پیدا کنه
که من 17سال اینارو داشتم و کم کم رشد دادم خودمو و به تکامل رسوندم.. و این همه برازندگی رو ندیدم.
فکر کنم یکمی جو زده شده بودم و خود شیفتگی من که با هر تعریف اون داشت آمپرش میچسبید به ته غرور که بدجورلذت خاصی میداد این همه تمجید کردن از آدم.
البته میفهمم که خوب نیست و مادرم همیشه به من میگه که دختر جون اگه غرور خوب بود و ارزشمند که شیطون برای خودش بر نمی داشتش.
ولی به نظر من این ابلیس هم هر چی که بهش حال بده رو برای خودش برداشته یعنی پس من با چی حال کنم که انگ اون به من نچسبه.بالاخره
امروزم با تموم هیجاناتش و بدی و خوبی و تعریفای محسن از من گذشت نمی دونم چی شده که مامان قابلمه هارو به هم میزنه فکر کنم از یک مسئله شخصی خودش..
پاک قاطی کرده که داره با خودش خود درگیری درست میکنه
 امشب دلم نمی خواد خواب ببینم چون ممکنه تو رویاهام غرق بشم 
و صبح از زندگی و رفتن به کلاس درس بیفتم.
پنجشنبه 20آبان

صبح تو راه که میرفتم یک اتفاق بدی برام افتاد
از دنیای خیال و دنیای واقعیت نصیب من شد خوردن با صورت اونم به تلفن همگانی.
تا ده دقیقه فقط سرم گیج میرفت بازم خدا پدر صاحب مغازه
میوه فروشی رو بیامرزه که برام آب قند درست کرد.
البته بیشتر مزه چایی میداد یا تو مایه های اسانس آب انگور ولی حالم رو جا آورد
و پاشدم و بدون اینکه به بنده خداها بگم حالم خوب شد
و دستشون دردنکنه سرمو انداختم پایین و راهمو کشیدمو رفتم
به سمت گوش دادن به حرفای بچه ها و خانم معلم.
زنگ تفریح کل ماجرا رو برای نفیسه تعریف کردم..
اونم گفت که زیاد به اینجور آدما اعتماد نکنم.
میخواستم بگم پس به چه جور آدمایی باید یه جور دیگه نگاه کرد.
آخه بیچاره خودش چند وقت پیش با یکی همینجوری مثل من آشنا شده بود
یارو نامردم بعد از کلی جلب کردن نظر نفیسه واینکه میخوام بگیرمت
و از این تو بمیری گفتنا کلاهبردار در میاد و حالا حسابی
تازه شانس آورد که قبل از اجرای عمل شومش
و تجاوز به این بیچاره ..چند بیچاره
دیگه رو همینجوری گول زده بوده که گیر میفته
از اون موقع به بعد حسابی نفیسه ترسیده میشه و حرفای امروزشم
همش تحت تاثیر اتفاقی که واسش افتاده .
تا چند روز بعد از اون اتفاق و گیر افتادن اون یارو حسابی شوکه بود
و فکرش جای دیگه بود که چجوری به همچین آدمی اعتماد کرده
و یکجورایی هم میگفت که چند بار بهش یارو
پیشنهاد ناجور داده بوده که حسابی کفری شده
و روز آخر که قرار بوده همه چیزو باهاش
بهم بزنه طرف سر قرار حاضر نمیشه
که بعدا با دیدن عکس اون تو روزنامه متوجه موضوع میشه
و شصتش خبردار میشه که از چه ماجرایی نجات پیدا کرده
والا میشد سومین قربانی و زندگیش برای همیشه خراب میشد.
ولی محسن با بقیه فرق میکنه..حرف زدنش نگاه کردنش..
اون واقعا عاشق من شده و این عشق رو
از بیان تک تک کلماتش و جملات احساسی اون میشه فهمید.
زنگ آخر وقتی تعطیل شدیم اومدم بیرون.. دیگه به درخت کنار
تعمیرگاه هم نگاه نکردم منتظر بودم با ماشین بیاد دنبالم..
کمی معطل شدم که دیدم یکی آروم صدام میکنه برگشتم
خودش بود پای پیاده گفتم پس پرایدتو چکار کردی که گفت..
تصادف کرده و تو تعمیرگاه و بعد گفت که امروزرو پیاده روی میکنیم.
وبه راه افتادیم.شماره خودش رو به من داد اولش
یکمی خودمو لوس کردم و گفتم لازم نیست..
که به زور بهم داد و گفت که لازمم میشه.گفتم ولی من شماره به تو نمیدم.
ولی با حرفی که به من زد حسابی قانع شدم..
گفت بالاخره شماره شما هم رو گوشی من میفته البته کامل قانع نشدم
و اینکه با تلفن همگانی بهش زنگ میزنم رو مطرح کردم
که گفت بالاخره دلتنگی شبانه بهت این اجازه رو میده
که باعث بشه شماره شمارو هم من داشته باشم.و اطمینان داد که یک روزی که شماره
روبدست بیاره با هماهنگی خودم بهم زنگ بزنه.
پدرم برام تلفن همراه نمیگیره و میگه لازم نیست دختر به فکر اینجور چیزا باشه..
همچین میگه که آدم فکر میکنه مثلا مسلسلی یا هفت تیری رو قراره حمل کنه.
کلی با همدیگه راه رفتیم برام بستنی گرفت اونم کاکائویی که میمیرم واسش.
برای خودش پفک گرفت که بهش همینجوری بی خودی خندیدم که اونم خندش گرفت.
ازم سوال کرد که خواهر برادر چند تا دارم که گفتم یکدونه برادر کوچولو که اسمش علی آقاست.
روی پسوند بکار برده ام دوبار تاکید کردم که خیلی با اینکه کوچیکه ولی آقاست.
اونم گفت که یک خواهر داره که چند ساعتی از دنیا عقبه یعنی عقب مونده ی ذهنیه..
که خیلی دل پاکی داره و اونو خیلی دوست داره.امروز هم به شجره نامه گفتن همدیگه گذشت.
گفت اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن که البته همین کارو هم کردم..
و وقتی همه خوابیدن شمارشو گرفتم
برام جالب بود که زنگ دوم که داشت کوک میشد جواب داد و گفت که گوشی
رو آورده تو رختخوابش گذاشته کنارش چون خوابش نمیبرده
و منتظر زنگ زدن من بوده نیم ساعتی با هم صحبت میکردیم
یعنی بیشتر اون حرف میزد و من گوش میدادم
که با شنیدن صدای بهم خوردن در تلفنو قطع کردم و یکجورایی
از ترس خودمو زدم به خواب اونم فهمید و
دیگه تا صبح بهم زنگ نزد از این بابت خوشحال بودم.

جمعه 21آبان

ظهر وقتی همه خوابیدن بهش زنگ زدم
گفت برای انجام کاری رفته شهر دیگه..برای اولین بار یک کلمه احساسی
یا بهتر بگم عاطفی رو بهش گفتم..اینکه مواظب خودش باشه
و گفتم که اصلا اون زنگ نزنه چون مادرم یا پدرم اگه
باشن اول گوشی رو برمیدارن چون اصولا کسی با من کاری نداره
بعضی موقعا هم دختر خاله هام بهم زنگ میزنن
که گفت چه خوب که نفهمیدم واس چی باید این مسئله خوب باشه.
چند صفحه ای را پشت سر هم ورق میزند و به ساعت
نگاهی می اندازد یک ساعت فقط وقت دارد تا بخوابد
چون باید پاشد و سحری بخورد.مادر از جایش بلند میشود و چراغ آشپزخانه
را روشن میکند..به یخچال و آش ها ..نگاهی
می کندو می گوید نه دیگه این ها به درد خوردن دیگه نمی خورن
و تمامشان را در سطل آشغال خالی میکند.مرد هم از جایش بلند میشود
با دیدن آش ها در سطل می گوید خب اشکالی نداره میرم حلیم میگیرم.
زن لبخند زنان سفارش قیمه بیشتر روی حلیم ها را میدهد.
و کتری ای که شسته میشود و پر از آب میرود تا جوش بیاید.
و خوردن حلیم و جمع کردن سفره و صدای اذان که از مسجد محل به گوش میرسد.
چهارشنبه 4اردیبهشت 1386

امروز بعد از خوردن سحری خوشمزه بود که با صدای
شیون زن همسایه حسابی زهرمان شد مزه ی خوشمزه حلیم ..
با دیدن اون وضعیت من تا یک ساعت فقط گریه میکردم
با اینکه نذاشتن من اون صحنه رو ببینم ولی خب دختر همسایه آسیه رو
میشناختم و با هم گه گاهی حرف میزدیم دختر آروم و متینی بود و خیلی ساده.
کی باورش میشه هنوزم الان که دارم اینارو مینویسم دارم گریه
میکنم و به زور قلم رو خط به خط و کلمه به کلمه به جلو میبرم
بیچاره ها موقع سحری بعد از خوردن
لیوان چای دختر و پدر در دم جون میدن و شانس
زن همسایه که به خاطر وضع معده اش روزه نمیگیره
و بجاش آب میخوره یکجورایی از دست عزرائیل
فرار میکنه.وای خدای من یک مارمولک قاتل جون هر دوشون شده
کی باورش میشه..توی این شهر لعنتی چیزی
که زیاد این مارمولک که بدجوری چندشم میشه و خیلی میترسم ازش
خدا رو شکر که این مسئله برای ما اتفاق نیفتاد
..با این که خیلی ناراحتم و شوکه شدم از این اتفاق عجیب
ولی به هیچ عنوان نمی تونم برای خودمون تصور کنمش.

پنجشنبه 27 آبان 1385

دوست ندارد صفحات قبل را مرور کند و دستی که اینبار
تندو تند ورق میزند تا به این روز میرسد ..نگاهش خیره میشود به
صفحه ای که خط به خط مشکی و قرمز است.
امروز با هم دعوامون شد اونم سر هیچ و پوچ الکی
گفتم چرا جلوی نفیسه منو سوار کرده که گفت هیچ منظوری نداشته
و فکر نمیکرده من حساس بشم روی این موضوع ..راستیتش دوست ندارم
کسی از بچه ها اونو ببینه..همینجوری الکی..
ولی سر همین قضیه باهاش قهر کردم.یکجورایی پشیمون هستم
و از طرفی هم غرورم اجازه نمیده بهش زنگ بزنم .اصلا
این چند روز برام روزای خوبی نبودن.مدام باهاش بحث میکردمو بهش گیر میدادم
که چرا به این نگاه میکنه و حرفای الکی دیگه.
و امروزم که باهاش قهر کردم.همش تقصیر خودمه که بی خودی حساس میشم
آخه یکی بگه دختر دیوونه گیر دادن بی خودی به این
و اون که نشد کار..یکجورایی احساس میکنم پای یکی دیگه هم باید در میون باشه.
از اینکه راز خودمو به نفیسه گفته بودم پشیمون بودم.
همش نگاهم به تلفنه دستم در اختیار خودم نیست پاک گیج شدم دو دلم که بهش زنگ بزنم
و از دلش در بیارم و از طرفی هم این غرور لعنتی
جلوم رو میگیره.به حیاط خیره شدم .. حوض آبی
که کاشی های آبی رنگش تو شب مثل شبرنگ خودنمایی میکنه.
نمی تونم خودم رو کنترل کنم و شماره هایی که پشت سرهم منو به اون وصل میکنه
از این همه خودسری دلم حرس میخورم.یکی نیست
بهم بگه آخه اون باید بیاد و نازتورو بکشه و از طرفی هم که من بهش گفتم زنگ نزنه
میدونم حال اونم مثل من خراب حتما الان گوشی رو برده کنارش و منتظر زنگ
زدن منه.وقتی پیغام خاموش بودن گوشی رو میشنوم
تمام تنم شروع میکنه به لرزیدن هیچوقت نمیتونم احساساتم رو کنترل
کنم و از این حال خودم یکجورایی نفرت دارم
وقتی در مورد مسئله ای به بن بست میخورم حالم خراب میشه.
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1386

امروز بدترین روز زندگیم بود یعنی دیگه از این بدتر نمیشد.
صحنه ای رو دیدم که تموم دنیا رو روی سرم آوار کرد.
وقتی از مدرسه بر میگشتم حسابی حوس پیاده روی زد به سرم
همینجوری برای خودم آروم قدم میزدم ..وقتی به پارک
نزدیک به دبیرستانمون رسیدم چیزی که نباید میدیدم رو با چشمای خودم دیدم ..
حالا حرفهای دیگران و اون واقعیت لعنتی که ازش فرار
میکردم جلوی چشمام مجسم شده بود.خیلی خودمو کنترل کردم
و به خودم فحش دادم ..یعنی اصلا همش تقصیر خودمه که رازهای
شخصیم رو به هر کی میگم ولی اون که مثل همه نبود رفیق صمیمی و همرازم بود
ولی حالا خیانت اون برام مسجل شده بود.
و محسن نامرد اون که این همه برام حرفای خوب میزد
از دوست داشتنش ..از علاقش به من و اون همه کلمات احساسی.
سرم گیج میرفت رفتم یک گوشه نشستم و آروم شروع کردم به اشک ریختن
نمی تونستم جلوی اومدنشون رو بگیرم.
انگاری سالها بود که اینجوری به حال خودم نگریسته بودم
وقتی چشمامو باز کردم همجا رنگی شده بود یکجور خاص آسمون قشنگتر شده
بود ولی حال من که خراب بود.یواشکی نگاشون میکردم
محسن یکوری نشسته بود و زل زده بود تو چشمای نفیسه با هم میگفتن و میخندیدن
پاشد رفت براش بستنی خرید انگاری داشت همه خاطرات اون روز برام تداعی میشد.
دلم میخواست بدونم چی به هم دیگه دارن میگن.خواستم برم
جلو و تا میتونم هر چی به زبونم میاد رو بارشون کنم و هر دوشون رو با اون بستنی ها رنگی کنم
ولی من نمیتونم.. یعنی هیچوقت
نمیتونم اونجوری باشم که نفیسه هست.اگر من با اون همچین کاری میکردم مطمئن بودم
با اون بستنی که نه با اون دستاش منو خفه میکرد.
منم مثل پدرم تو خودم میریزم و حرص میخورم.
مثلا الان که اینجا نشستم و از دیدن اون دوتا با هم
و بستنی خوردنشون و خندیدن هاشون دارم دق میکنم.
الانم که دارم اینارو مینویسم کاغذ بیچاره رو رنگی کردم
و جوهر مشکی که رنگ داده روی کلمه ی خندیدن.

جمعه 6 اردیبهشت 1386

----------------------------------------------------------
شنبه 7 اردیبهشت 1386

سر کلاس همه ی حواسم پی نفیسه بود خیلی طبیعی
و خونسرد داشت به درس گوش میداد.توی این مدت هم برای اینکه
طبیعی کنه کاراشو ..معلوم نیست با اون نامرد کجا قرار میزاشتن
کاش این صحنه دیروز رو زودتر دیده بودم.
چقد تو این مدت دلتنگی کردم چقد انتظار..همش به اون درخت کنار
تعمیرگاه نگاه میکردم و کنار خیابون و منتظر یک پراید
سفید رنگ که کنارپام ترمز کنه و زل بزنه تو چشمام
و منم ناز کنم و کنارش بشینم و برام حرف بزنه و منم مثل یک آدم
تشنه واژه هاشو که ادا میکنه روگوش کنم وهی تشنه تر برای شنیدن کلمات دیگه اش بشم..
زنگ تفریح
مثل همیشه اومد کنارم جوری وانمود کردم که شک نکنه و مثل همیشه باهاش رفتار کردم.
خیلی دختر پر رو و...اصلا هر چی بگم کم گفتم.
زنگ آخر افتادم دنبالش کنار خیابون ایستاد مثل روزای انتظار من.. و سوار اون
پرایدشد..اه..خدای من چرا آخه.به سرم زد و تاکسی گرفتم و رفتم
دم در کافی شاپ سیب ماشینش رو پارک کرده بود ..
یک گوشه پنهان شدم طبقه بالا کنار پنجره نشسته بودن
فقط این وسط همین یکی رو کم داشتم .بدشانسی به این میگن ..
خدایا این دیگه از کجا پیداش شده بود.پسره دیوونه
آب بینی اش سرازیر بود ..با اون شلوار آب رفته اش گیر داده به من ..
از این طرف میخوام اونارو نگاه کنم و از طرفی هم ..هی این گیر داده بود میگفت ..بیا پفک بخور.نمیدونم بخندم یا گریه کنم ..خدایا شکرت
بازم سوژه ی خنده رو تو این وضع ضد حال من برام میفرستی ولی باور کن
حوصلش رو نداشتم.آره جوهرای بیچاره بدبختی های منو ثبت کنید
هیچی مثل نوشتن خاطرات منو آروم نمیکنه حتی اگه تلخ ترین چیزا باشن که
برام اتفاق افتادن بازم تسکین میده حال منو.وای اگه این واژه ها نبودن انگاری
که صد ساله با تمومشون زندگی کردم اونا حرف منو میفهمن فقط اونا.

یکشنبه 8 اردیبهشت 1386

باید میرفتم دیگه طاقت نداشتم یعنی تصمیم گرفتم همه چیزو تموم کنم.
باید میفهمیدن ..آره باید میفهمید که
با من چکار کرده یکجوری باید بهش حالی میکردم
که نباید با احساسات دیگران بازی کنه.
و اون دختره پر رو فکر کرده زرنگه مثلا با این کارش
میخواسته ثابت کنه که هر کسی رو که بخواد میتونه بدست بیاره واقعا که چقد احمق
که فکر میکنه با این کاراش میتونه از خود متشکر بودنش
رو به اون وجدان شکستش ثابت کنه.
وقتی تعطیل شدیم رفتم یواشکی دنبالش هم اومد سوار ماشین بشه من هم نشستم
اونم صندلی عقب که به هر دوتاشون تسلط داشته باشم.
اینهو مجسمه ها خشکشون زده بود و انگاری که هیپتونیزم بشن
فقط داشتن به چشمای من نگاه میکردن..
بدجوری غافلگیرشون کرده بودم.
محسن سرشو انداخته بود پایین.نفیسه هم بعد از کلی زل زدن به من از ماشین پیاده شد
و نفهمید که چجوری خودشو گم و گور کنه
تا اومدم ببینم کجارفت و چی شد..که دیدم محسن پاشو
رو گاز گذاشتو شروع به حرکت کرده.
هیچی نمی گفت یعنی حرفی برای گفتن نداشت
بهش گفتم نگه دار نامرد..زد رو ترمز اصلا حرف نمیزد
منم که دیدم خوب حالشون رو گرفتم فقط گفتم
که تو درس بزرگی رو بهم دادی و اون این بود
که فهمیدم نباید به هر کسی اطمینان کرد و از همه بدتر اگه اون
حتی خودش رو یک عاشق مثل تو جازده باشه فقط خجالت بود
که باید میکشید.البته وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم که بجای خجالت
یک نخ سیگار هم آتیش زده و داره همراه با همه اونایی
که کشیده و حتما آهی از اعماق درون گند زده اش ..رو به هوا میفرسته.
دیگه نمی خوام بنویسم باید این دفتر رنجنامه هامو به بایگانی همیشگیش
بفرستم ..یعنی کشوی سوم همون که فقط خودم کلیدش رو دارم.
شاید یک روزی غبار روبی کردمش و خط به خط اون رو
بایک دید دیگه ای خوندم و شاید یک روزی به همه ی اینها
بخندم.مثل مامان که بعضی موقعا به انباری میره
و بارها در طول همه ی این سالها خودم از پشت
شیشه انباری دیدمش که با هر صحنه ی اون دفتر قدیمی خاک خورده ی
زیر خاکیش هم می خنده و هم گریه میکنه و گاهی هم به فکر
فرو میره اونقدر که بعضی وقتا فقط با شنیدن صدای در و اومدن پدر
به خودش میادو دوباره میشه مامان من که الان
چهل و چهار سالگیش رو داره سپری میکنه
و یک ماه دیگه هم قراره وارد شدن به چهل و پنجمین بهار
زندگیش رو براش چشن تولد بگیریم.

پایان خاطراتی از روزهای دلتنگی من-یکشنبه 8 اردیبهشت 1386
نویسنده-حسام الدین شفیعیان