داستانک های منتخب

لویی ، از پشت آن درخت بیرون بیا تا بتوانم مغزت را داغان کنم.» 
« جرات نداری ماشه را بکشی .» 
« دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توست .» 
« تونی ، تو عوض مغز ، بادام زمینی داری ، بنگ .» 
« ... این هم یکی دیگر !» 
بنگ ! 
« ... و یکی دیگر !» 
بنگ ! 
« لوئیس ، تونی ، شام !» 
« آمدیم ، مامان .» 
( پرسیلا منتلینگگ)


دومین شانس

عشق مرد ترکش کرده بود. مرد از سر ناامیدی خود را
از بالای پل گلدن گیت به پایین پرت کرد.
اتفاقا چند متر آن طرف تر دختری نیز به قصد
خود کشی خودش را از بالای پل به پایین پرت کرد.
این در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند.
چشم هایشان به هم دوخته شد.
مجذوب یکدیگر شدند.
این یک عشق واقعی بود.
هردو این را دریافتند.
ان هم یک متر بالاتر از سطح اب.


آنچه شیطان میخواهد

دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند. نیروی مجذوب کننده ی چشمانش را هنوز به یاد داشتند.
"وای، از تو چی میخواست؟"
"روحم را. از تو چی؟"
یک سکه برای تلفن کردن به خانه."
"خب،می خوای بریم چیزی بگیریم و بخوریم؟"
"آره،میخوام. اما نمیتونم. حالا دیگه پولی ندارم."
عیبی نداره. من یک عالم پول دارم."


رویا-موجودات غیر زمینی

وقتی بچه بود گرگ ها را در رویا میدید.آنها یک سال تمام هر شب او را دنبال میکردند.زن میدوید و گرگ ها هرگز به او نمیرسیدند.بعدها، با مردی آشنا شد.مردی خوش برخورد و حمایتگر.با دندان های تیز و پوست نرم .زن هنوز هم گرگ ها را در رویا میبیند.
اما حالا وقتی در رویای او گرد می آیند،زن نیز با آنها می دود.

...................................

هیچ جا مثل اینجا نیست
رئیس جمهور برای استقبال از سفینه ی از راه رسیده و غوی پیکر موجودات غیر زمینی،شتابان به صحرای آریزونا رفت.
رئیس جمهور گفت:"صلح"
موجود غیرزمینی که خیلی به انسان شباهت داشت،گفت:"متشکرم.ما اعضای یک تور جهانی یک میلیون ساله هستیم.از بازگشت به وطن خیلی هیجان زده شده ایم."
"خواهش می کنم از اینجا بازدید کنید.بعد هم سفرخوش."
موجود غیرزمینی گفت:"نه،شما درست متوجه نشده اید.ما در وطن هستیم."
دین کریستین سن


شکر گزاری

روشنایی چراغ های خیابان خوشامدگویی گرم سرمای
شبانه ای بود که داشت از راه میرسید
انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته اش
آشنا بود
پتوی پشمی سالویشن آرمی*دور شانه هایش
پیچیده شده و آرامش بخش بود .ویک جفت کفشی
که امروز در میان زباله ها پیدا کرده بود کاملا اندازه اش بودند.
فکر کرد خدایا زندگی چقدر خوب است.
اندرو-یی.هانت